نوشتن تقریبا مثل قدم زدن در آتش است . من به سه نحو آن را تجربه کردهام . وقتی هوا در حدود پنجاه و چند درجه آتشین مزاج نفس میکشد ، تصور هیولا و به دهان اژدها رفتن تصویری دور از واقع نیست. قدم زدن در ظهرِ حاشیهی بیابان که حقیقتا دوستش داری و خاطرههایی دور تو را میبلعد ، چندان دلپذیر است که گویی در هوایِ معتدلِ بهاری تفرجِ صنع میکنی. اینطور وقتها زمان کوتاهی میکند و اگر تن یاری دهد بیابان نوروزگاهی میشود که گلههایِ میشِ خیالت برگهای تازه بچرند. نقیضهی عجیبِ مزاجِ آذرینِ هوا و طبعِ بهارینِ معتدلِ عافیتطلب ، در یک مجلس زانو به زانو با تو مینشینند. تجربهی دوم به شبهایی برمیگردد که با پدر در نوجوانی به مزرعه میرفتم . شبهایی که کورههایِ آجرپزیِ پدر به اشتعالِ روغنِ سیاه، چندان شعله بر طاق و ستون میافکند که تا ده متر از دهانهی کوره هم تحملِ گرما طاقتسوز میشد. اما از این تجربه که بارها برایم پیشآمد ، همجواریِ مزارعِ گوجه و خیار و خربزه هم بود ، که گاه لحظهای از روشناییِ جانگدازِ کوره بهره میگرفتم و هم ، گاهِ دیگر به پالیز و جالیز هجوم میبُردم.
ادامه مطلب
درباره این سایت